رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

بدون عنوان

سلام فندق شیطون مامان که هر روزم ماشالا شیطون تر میشی.یه وقتایی واقعا کم میارم پیشت ماشالا به این همه انرزی. اندر احوالات این روزامون اینه که منو شما دوهفته ست سرماخوردیم هر چی دارو هم میخوریم فایده نداره دوبارم هر کدوممون رفتیم دکتر اما... باز شما خداروشکر کمی بهتر شدی اما من کماکان صدام در نمیاد.باز خوبه کلاسای دو روزم تموم شد و تادوهفته دیگه 5شنبه ها فقط کلاس دارم هم اینکه بیشتر پیش شمام هم اینکه کمتر تو این هوا میرم بیرونو کمتر میخوام نطق بگم سرکلاس.این ترم با اینکه کلاسام فشردگیش کمتر بود ولی بازم اذیت شدی شاید ترم دیگه کلاس نگرفتم تا اول مهر که دوساله بشی حالا ببینم چی پیش میاد.بگذریم.خب از اولین شاهکار هنریت بگم ..اصولا به خودکار مداد...
5 دی 1391

1سال و 2ماه و 1 روزگی فندق کوچولو

رومینا خانم در حال میوه خوردن من داشتم ناهار میپختم و شما هم میوه میخوردید  و حدودایه ساعت٢ خوابت گرفت و بعد که خوابیدی گذاشتمت تو تخت خودمون حالا که عکسا رو دیدید میتونید حدس بزنید چه تغییری در رومینا ایجاد شده؟؟؟ . . . بله ...موهاب رونا خانم کمی کوتاه شده.درست یک روز قبل از ١٤ ماهگی(٢٥ابان٩١)تونستیم با کمک مادر جون کمی موهای رومینا رو کوتاه کنیم البته با ترفندای خاص.اصلا که حاضر نشدی کاور واست ببندم بعدم که هی تکون میخوردی منم اومدمو نارنگی واست پوست کندمو آروم آروم گذاشتم تو دهنت و سرگرم شدی و مادر جون تونست موهای جلو سرت که حسابی بلند شده بود رو کوتاه کنه البته چندباری تکون خوردی و کمی بد کوتاه شد ولی خ...
28 آبان 1391

1سال و 1ماه و 23 روزگی

دیروز جمعه (١٩آبان٩١)قرار بود عصر با بابایی بریم گناوه.اما طرفای ١ونیم بابا گفت بذار یه روز دیگه حوصله ندارم منم دیگه اصرار نکردم.عصر که از خواب بیدار شدیم لباساتو تنت کردم بابایی گفت کجا ؟با این قیافه نگاش کردم و گفتم یعنی چی گناوه که نرفتیم نکنه میخوای عصر جمعه هم تو خونه باشیم خندید گفت نچ الان حاضر میشم.رفتیم یه دور بزنیم از شغاب خواستیم بریم که دیدیم چقدر شلوغه متوجه شدیم که به مناسبت روز خانواده جشن بادبادک ها گذاشتن ما رفتیم تا وسطای جمعیت بعد به بابایی گفتم اینجا حال نمیده بریم کنار دریا.رفتیم پارک ساحلی و لب دریا.اونجا هم که اصلا نمیخواستی بیای بغلمون و دستت هم نمیذاشتی بگیریم خودت میخواستی راه بری.تا یه خانواده با بچه میدیدی تندی م...
20 آبان 1391

اولین باران پاییزی

امشب(شنبه29مهر91)اولین بارون پاییزی بوشهر اومد.اوه عجب هوایی شده بود طوفانی همراه با رعد و برق.بعدش اما هوا کمی آروم شد و بارون شروع شد.حالا اگه بابایی پایه بود بریم بیرون یه دوری بزنیم اخه حال میده من دوست دارم ...
29 مهر 1391

رفته بودیم آتلیه

سلام خوشگل من جینگلی من.دیروز منو شما و بابایی با هم رفتیم آتلیه خانه هنر .یه عکس خانوادگی انداختیم به مناسبت تولد شما که ایشالا تا ٢٦ام اماده میشه.چندتا هم عکس تکی از شما.موقع گرفتن عکس خانوادگی هرچی خانم عکاسه خودشو به در و دیوار کوبید شما یه لبخندم نزدی چه برسه بخندی.جاش منو بابایی گفتیم بخندیم جبران شه بعد از اون هم تکی ازت عکس انداخت.اونموقع میخندیدی اما وای نمیستادی سرجات شیطونیت گل انداخته بود وروجک من.من که منتظر عکساتم زودی حاضر شه.امروزم ناهار میریم پیش خاله ها خونه پدرجون.شاید چند روز هم موندیم نمیدونم حالا تا بینم برنامه سفرمون چه میشه. ...
19 شهريور 1391