بدون عنوان
عزیز دل مامان امروز(دوشنبه ١٠/١١/٩) مامانی میخواست واسه ناهار دوپیازه میگو درست کنه پلو و میگوها رو درست کرده بودم داشتم پیازا رو آماده میکردم که بابایی رسید پیازا رو که گذاشتم رو اجاق شما شروع کردی به بهونه گرفتن بخاطر همین بابایی گفت من حواسم هست شما برو به رومینا برس.منم اومدمو به شما شیر دادم دیگه داشت کم کم خوابت میبرد که بابایی گفت من یه سر میرم تو حیاط الان میام .چشات داشت سنگین میشد که صدای جزوولز پیازا رو شنیدم آروم گذاشتمت زمین و رفتم اشپزخونه دیدم بعععععععله چه به سر پیازای نازنین که قرار بوده طلایی بشه اومده .دیگه خودم بقیه کارا رو کردم تا بابایی اومد... ازش تشکر کردم بابت سوزوندن پیازا این کارو فقط...