رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

داستان جغله کوچولو و ...

1390/10/7 13:45
545 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزمامان.از امروز میخوام واست داستان بخونم اونم داستان جغله کوچولو.حتما خوشت میادniniweblog.comniniweblog.com

سلام بچه ها

اسم من جغلست . من قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بودم ولی یکروز برای من اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشتم و میخوام اینجا داستانشو براتون تعریف کنم.

ماجرا از آنجا شروع شد که :

یک روز ظهر  وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پدر بزرگ جونم خیلی مریضه و پدر و مادر و خواهرم جیغ جیغو هم برای اینکه از پدر بزرگ مراقبت کنند به خونه پدر بزرگ رفتن. من تنها کاری که برای پدر بزرگ میتونستم انجام بدم این بود که از خدای مهربون بخوام پدربزرگ جونمو زودتر خوبش کنه

پدر بزرگ همیشه بهم میگفت : جغله بچه تنبلی نباش !! و درسات رو بخون .

وقتی یاد حرف های پدربزرگ و قولی که به او داده بودم افتادم تصمیم گرفتم تنبلی رو برای همیشه کنار بزارم و درسامو بخونم با این تصمیم به سراغ کتابام رفتم ولی هرچی گشتم نتونستم پیداشون کنم.

دوستم "پیشی" بهم گفت که چند نفر با ظاهر عجیب غریب اومدن و کتابامو با خودشون بردن به سرزمین تنبلی جایی که کتابایی رو که با بی اهمیتی رها میشن رو می برن . من که تصمیم خودم رو گرفته بودم با کمک دوستانم "پیشی" و"ورمالو" که یه کرم درختیه معجون سفر سرزمین تنبلی رو بدست آوردم و با خوردنش راهی سرزمین تنبلی شدم تا شاید بتونم کتابامو برگردونم .

سفر به سرزمینی که پا گذاشتن به اون خالی از خطر نبود ....!!!

 دریچه بسته شد و من از اون بیرون افتادم جایی پوشیده از گیاهانی عجیب ، به راهم ادامه دادم تا شاید یکی رو پیدا کنم تا ازش کمک بگیرم. همینطور که به راهم ادامه میدادم .. بالاخره از دور پسر بچه ای رو دیدم که روی کنده درختی نشسته بود . وقتی بهش رسیدم ، در حال جویدن آدامس بود ، به او سلام کردم ولی اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده بی مقدمه رو به من کرد و گفت: چیه تو هم مثل من از دست مامان و بابات و غرغر و نصیحت هاشون خسته شدی اومدی اینجا؟؟؟؟

 ماجرامو که براش تعریف کردم ، شروع به خندیدن کرد و گفت: برای چند برگ کاغذ پاشدی اومدی اینجا خب بچه میرفتی کتاب میخریدی ...

 "اون نمیدونست که کتاب بهترین دوست آدمه و بهترین دوست ها خریدنی نیستند."

از صحبت های پسرک مغرور معلوم بود که برای تنبلی به اون سرزمین اومده ولی بعد از چند روز وقتی دلش برای مامان و باباش تنگ شده  و خواسته بود که برگرده دیگه دیر شده بود و دریچه ای که ازش اومده بود بسته شده بود

 یکدفه خیلی دلم برای مامان و بابا ، مامان بزرگ جون و بابابزرگ جونم ، آبجی جیغ جیغو و پیشی و ورمالو تنگ شده بود..  ای کاش قبل از اومدنم به سرزمین تنبلی از مامان و بابا اجازه میگرفتم.

با خودم گفتم باید هرچه زود تر کتابام رو پیدا کنم و به خونه برگردم.

 از پسر مغرور در مورد ادامه راه و پیدا کردن کتابام سوال کردم ولی اون با بی توجهی به سوال من ، روشو برگردوند و گفت : برو من خیلی کار دارم، هر لحظه ممکنه دریچه ای که ازش اومدم دوباره باز بشه ... برو مزاحم نشو ....و به کوهستانی دوردست اشاره کرد و گفت اگه میخوای ، میتونی بری از اون درخت پیر احمق که در اون کوهستان زندگی میکنه بپرسی ... و با نیشخند ادامه داد : شاید اون با نصیحت های خسته کنندش بتونه کمکت کنه...البته اگه بتونی خودت رو به اونجا برسونی ...

همینطور که آرام آرام از اون پسر مغرور و از خودراضی دور میشدم

تردید داشتم که آیا برگردم  و یا به راهم برای پیدا کردن کتابام ادامه بدم...یاد حرفهای پدر بزرگ افتادم .. پدربزرگ همیشه میگه " انسان برای رسیدن به هدفش به سختی های راه نباید فکر کنه" ...

 بند کفشامو محکم تر کردم.... و بطرف کوهستانی که پسرک مغرور به سمت آن اشاره کرده بود برای پیدا کردن درخت مهربون به راه افتادم ...

 این داستان ادامه دارد ...

niniweblog.com

niniweblog.com

  اینم سایت http://jegheleh.niniweblog.com/خود جغله که میتونید اونجا بیشتر باش آشنا بشید

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)