رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

3 ماه و 7 روزگی فندقی من

عکسای امروز فندقی...............برید ادامه مطلبو ببینیدحتما اینجا رومینا خانم داره با آقای پدر حرف میزنه......البته از نوع جیغ و آآگو........ جوجوی مامان اینجا رو شکم گذاشتمت تا بتونی سرتو از زمین بالا نگه داری     ...
23 دی 1390

3 ماه و 19 روزگی جوجوی من

امروز جمعه بود و عصر تصمیم گرفتیم منو شما و بابا سعید بریم کنار ساحل امااااااااا تا نشستیم تو ماشین خانم خانما خوابش برد رسیدیم ساحل هم بیدار نشدی و نتونستیم از ماشین بیرون ببریمت راستش ترسیدیم بیدار شیو شروع کنی بیقراری بقیه شو تو ادامه مطلب بخونین اینم عکسی که در حال خواب تو ماشین ازت انداختم   اما شیطون بلای من، وقتی برگشتیم خونه بیدار شد لابد میگی....مامان بذار دستمو بخورم...عکس نگیر اینقد   قربون این نگاهت تو این عکسا حسابی معلومه که قیافه ت به بابایی رفته...آخه چی میشد یه کم به مامانی هم میرفتی     الان که دارم عکساتو میذارم بابایی د...
23 دی 1390

3 ماه و 9 روزگی رومینا

ماجرای امروز رومینا گلی دخترگلم امروز حسابی دختر خوبی بودی صبح که ساعت ١٠ از خواب پا شدی بعد که شیر خوردی مامانی تو رو گذاشت تو هال که حواسم بهت باشه و رفتم سراغ کارام ... .غذا رو پختم گردگیری خونه رو انجام دادم و کمی هم دکور اتاق خواب رو عوض کردم و تو این مدت شما داشتی با خودت حرف میزدی و بازی میکردی و مامان هر چند وقت یه بار بهت سر میزد و با یه لبخند خوشگل خستگی مامان رو در میکردی آفرین به دختر خوب خودم امروز حسابی با مامان همکاری کردی.... این عکسا رو وقتی خواب بودی ازت انداختم جوجوی من     ...
23 دی 1390

شیطون بلای من

عزیز مامان جدیدا خیلی شیطون شدی وقتی تو بغل میگیریمت (من یا بابایی) اگه تلویزیون روشن باشه هر طرف که باشی سرتو میچرخونی سمتش..و ما هم دستمون رو میگیریم جلو چشمت که مانع دیدنت شه سرتو میبری سمت دیگه همین که دستمون رو بر میداریم باز مثه فنر سرت برمیگرده سمت تلویزیون آخه دخملی من، تلویزیون واست خوب نیست ببینی امشب حسابی واسه مامان خندیدیو حرف زدی گاهی اوقاتم از هیجان خندهات حالت جیغی پیدا میکرد رو زمین پتو انداخته بودمو گذاشتمتو کلی باهات بازی کردم اما تلویزیون روشن بود گاهی سرتو میچرخوندی سمتش منم با دستم جلو چشمتو میگرفتم اونوقت میچرخیدی سمت من .منم بهت میگفتم مامانی چرا نگاه میکنی شیطون بلا اونوقت تو هم ا...
23 دی 1390

بدون عنوان

عزیز مامان امروز با بابایی شما رو بردیم دکتر،آخه حساسیت پوستی پیدا کرده بودی دکتر گفت چیز مهمی نیست و بخاطر این که طبعت گرمه و عرق میکنی اینجوری شدی مامانی شما طبعت گرمه و از اونجایی که هوا سرده من مجبورم شما رو بپوشونم که یه وقت سرما نخوری بخاطر همین عرق میکنی و بدنت حساسیت پیدا میکنه،مامان فربونت بره ایشالا زود خوب شی فندقی من چند تا عکس از امروزت گرفتم که تو ادامه مطلب میذارم واست ...
19 دی 1390