ماجرای 209مین روز زندگی فندقی من
٢٠٩مین روز زندگی فسقلی من (برابر با جمعه٢٥/١/٩١)
امروز جمعه بود و خب با خودم برنامه ریختم که عصر با بابایی بریم لب ساحل پیاده روی وقتی به بابایی گفتم اونم قبول کرد کالکسه تو هم برداشتیم که شما هم جات راحت باشه اما از خونه که بیرون اومدیم دیدیم هوا بادیه شما هم لباس کم پوشیدی ترسیدیم باد بخوره بهت باز سرما بخوری و منصرف شدیم از پیاده روی.تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله زری. بیخبر رفتیم دیدیم اونا هم لباس پوشیدن قرار با دایی رحیم اینا برن فروشگاه رفاه.ما هم گفتیم پس مزاحم نمیشیم و با شما میایم.کمی نشستیم تو این فاصله از تو و پانیذ و پونه و خودمون چندتا عکس انداختم که بعدا میزارم.
بعدشم همگی رفتیم رفاه که اونجا دیدیم دایی نا و آغاجون ینا و عمه صدیقه هم اومدن.
کمی خرید کردیم بعشم شام خریدیم اومدیم خونه
اینجا رو ببین چطوری داری پانیذو نگاه میکنی
تو فروشگاه متوجه شدم پات خراش برداشته قربونت برم که حتما دردت اومده و هیچی نگفتی
قربونت برم من همه دردات واسه من تو همیشه بخند فندقم