جمعه21مهر 91
جمعه به بابایی گفتم عصر بریم پارک کنار ساحل سه چرخه رومینا رو هم ببریم تا اونجا کمی بچرخه.بابایی هم قبول کرد.خیلی بهت خوش گذشت خودت که نمیتونستی ٣چرخه تو راه ببری ما هلت میدادیم خیلی دوست داشتی و تا از از حرکت می ایستادیم خودتو تکون میدادی رو صندلیش که زودی حرکت کنید
راستی مروارید پنجمتم دیدم.هورااااااخداروشکر که سر این یکی اذیت نشدی.از ماجرای دیشبت(شنبه٢٢مهر٩١)بگم که چه کاری سر هندونه خوردن در اوردی.دیشب هندونه رو آوردم گذاشتم تو سینی هی با دستای کوچولوت ناخنک میزدی از اشپزخونه رفتم تو سالن که بابا هم اونجا بود زدی زیر گریه که من چرا هندونه رو بردم بعد هم با گریه اومدی دنبالم وقتی هندونه رو گذاشتم بغلت کردم اوردم کنار ظرف هندونه نشوندمت باز شروع کردی ناخنک زدن یعنی مثل بابایی عشق هندونه هستی(توجه داشته باشید که من تا الان نشونه ای دال بر اینکه علائق دخملی کمی هم به بنده رفته باشه پیدا نکردم شما پیدا کردید خبر بدید که ما دیگه نا امید شدیم)خب بعدشم هی منو بابایی یکی در میون هندونه میذاشتیم دهنت اخه ماشالا فرصت که نمیدی یکی بخورم یکی بذارم دهنت دیگه در خلال خوردن من بابایی هندونه بذاره دهنت که اگه یه لحظه دهنت خالی از هندونه باشه کولیمون میکنی
چون کفشات تو پات لیز میخورد هی میخواستی درش بیاری منم در آوردم واست