رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

یه اتفاق بد

1391/8/9 14:00
700 بازدید
اشتراک گذاری

امشب یه اتفاق بد افتاد.منو شما تو سالن بودیم من داشتم تی وی میدیدم شما هم داشتی دوروبر مبلا بازی میکردی.که یهو صدای افتادنتو شنیدم واااااااای خدا چی میدیدم کنار میز مبل افتاده بودیو گریه میکردی زودی دویدم سمتت خدایا اصلا نمیتونستم باور کنم چطوری اینجوری شده بودشیشه پایین میز مبل ریز ریز شده بود زودی بغلت کردمو سعی کردم ارومت کنم دستمم همزمان پشت سرت بود از نگرانی ترس استرس دست و پاهام میلرزید دستمو کشیدم پشت سرت گفتم نکنه خدای ناکرده شکسته باشه وااای خدایا ورم کرده بود سرت اما خدا رو شکر نشکسته بود بعد که آروم شدی دوربرتو وارسی کردم نکنه خرده شیشه تو لباست مونده باشه که نبود خدا روشکر.اصلا نمیدونم چطوری شد شیشه به اون ضخیمی با یه ضربه سر تو اینجوری باید میشد قربون سرت برم مامان خیلی محکم خوردی که اینجوری شدی دیدم کیف دستیمم کنار شیشه خرده هاست اونم دستت بود موقعی که داشتی بازی میکردی اما خالی بود آخه فندق من تو چطوری افتادی .الهی که همه درد و بلاهات واسه من باشه .منه دست تنها اونموقع ...خدایا شکرت که دخترم چیزیش نشده بود.بعد که آروم شدی اومدم شربت ریختم شیشه ت که بخوری موقعی که داشتم میریختم تو شیشه ت دستم اینقدر میلرزید که نصفه شربتا رو ریختم بیرون شیشه ت.خدایا شکرت هزار مرتبه شکرت.بابایی خونه نبود .شیشه های خرد شده هم کماکان رو زمین و فرش بودن.اومدم کمی با کیف پولم سرگرمت کنم که برم شیشه ها رو جمع کنم بدو بدو اومدی سمتم زودی اومدم سمتت که نرسی به شیشه خرده ها گفتم بذار باشه وقتی خوابیدی جمعشون کنم اما از قضا شیطنتت گل انداخته بود و نمینشستی و پا میشدی به راه رفتنو و میرفتی همون سمت شیشه خرده ها منم که میگرفتمتو برمیگردوندمت فکر کردی دارم باهات بازی میکنم زودی از دستم فرار میکردیو میرفتی با همون سمت.اومدم دوربینو باز کردم دادم دستت رفتم شروع کردم به جاروکردن خوب شد کمی سرگرم شدی تا من جمع و جور کردم و اخراش که داشتم باز یه جارو میکشیدم محض احتیاط که خرده شیشه ای جا نمونده باشه بخاطر جارو اومدی باز دوروبرم(من نمیدونم چرا اینقدر از جارو خوشت میاد هر جا ببینی میری برش میداری و رو زمین میکشی مثلا داری جارو میکنی)خدا رو شکر بعدشم باز شیطنتاتو از سر گرفتی و 11 خوابت گرفتو شیر دادم خوابیدی .رو پاهام گذاشته بودمت داشتم صورت معصومتو نگاه میکردم اشک تو چشام جمع شده بود خدا رو شکر کردم که چیزیت نشده بود و دستتو گرفتم تو دستامو بوسه باروونش کردم.خدایا منو ببخش اگه یه وقت ناشکری میکنم بنده حقیرت فراموش میکنه لطف بزرگ تو رو یعنی سلامتی که به منو خانواده م دادی.بازم شکرت بخاطر این لطف بی پایانت.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آرتین (الهه)
9 آبان 91 14:32
واااااااای با خوندنش منم دستام داره میلرزه خدا رو شکر که هر دوتاتون سالم هستین عزیزم ناشکری ما مامانها از خستگیه من درکت میکنمآرتین هم به جارو علاقه زیادی داره
مامان سارا
9 آبان 91 18:13
بمیرم الهی خیلی خدا بهش رحم کرده خیلی حتما یه صدقه بده . آخی عزیزم میدونم چه حالی داشتی خداروشکر که به خیر گذشته
مامان ثنا و ثمین
10 آبان 91 8:28
خدا رو شکر که بخیر گذشته. اکشال نداله مامانی بزرگ میشم یادم میله بچه های نوپا همینن.باید بیشترمواظبشون بود
بابای دوقلوها
10 آبان 91 15:26
هی واییی من گل دختری، میدونیم خیلی قوی هستی، اینجووری انرژیتو تخلیه نکن خوووو خدا رو شکر که به خیر گذشته
مامان ریحان عسلی
10 آبان 91 18:29
سلام وای خدارو صد هزار مرتبه شکر می دونم چه حالی داشتیییییییییییییییی حتما صدقه ببده حتمااااااااااااااااا
زن دایی
12 آبان 91 15:00
خدا را شکر که به خیر گذشته. قضیه فاطمه بود که منو مهناز نفهمیدیم دراور به این سنگینی چطوری افتاد ه بود روی فاطمه.
شبنم
13 آبان 91 15:27
برای دختر من هفته ای یه بار اسفند دود نکنی،با خودم طرفیا!
مامان ترنم کوچولو
3 آذر 91 15:25
خدارو شکر به خیر گذشت.حال و روزتو درک میکنم.بلا به دور.