3ماه و 1 روزگی رومینا
سلام قند عسلم.امروز عصر منو تو بابایی رفتیم بیرون دوری زدیم اخه حوصله مون سر رفته بود عزیز مامان عادت کردی که همیشه سر پا بگیریمت حتی تو ماشین. عصری هم که همینطور سرپا گرفته بودمت تا ماشینا و آدما رو ببینی یه دفه متوجه شدم ورجه وورجه نمیکنی دیدم همینطوری ایستادنی تو دستا یمامان خوابت برده (مامانی قربونت بره که اینجوری خواب رفتی)بعدش اروم خوابوندمت رو پاهام و تو تمام این ٢ ساعتی که بیرون بودیم خواب بودی البته گاهی با صدای بوق ماشینا بیدار میشدی و باز میخوابیدی
اما واست بگم که مامانی صبح رفته بود دانشگاه دنبال کارای مدرکش راستش، مامانی از فروردین که دفاع کرده بودم کارام بخاطر شما که تو دل مامانی بودی لنگ مونده بود
حالا قول دادن فردا مدرکمو حاضر کنن که برم بگیرم البته اینم با پارتی.حالا بزرگ که شدی میفهمی مامانی چی میگه.
فردا هم میخوایم بریم خونه پدر جوون فراره شب یلدا پیششون باشیم خاله راضیه هم قول داده از شیراز بیاد
به همه دوستای گلت هم شب یلدا رو پیشاپیش تبریک میگم
اینم چند تا عکس که قبل رفتن از توو بابایی انداختم