ماجرای 116مین روز زندگی رومینا(3ماه و 21 روز)(برابر با یکشنبه 18/10/90)
ماجرای امروز رو واست تعریف میکنم فندق خانم من
برو ادامه مطلب بقیه شو اونجا واست نوشتم
...
جوجو خانم بذار واست بگم که این بابایی چقدر به مامانی کمک میکنه...صبح که هر دومون چشامونو وا میکنیم بابایی نیستش من تنهایی پوشکتو عوض میکنم میشورمت و آرومت که کردم میرم صبحانه میخورموالبته صبحانمو کنار خودت میخورم که اگه بهونه کردی پیشت باشم فندقی من.بعد از صبحانه میرم سراغ ناهار پختن شما رو هم میذارم تو سالن که از اپن ببینمت گاهی اوقات دختر خوبی هستیو اهنگ که میذارم واست ارومیو با خودت بازی میکنی اما گاهی اوقات مثل امروز حسابی بدخلقی میکنیو من باید از هر ترفندی واسه آروم کردنت استفاده کنمامروزم اومدم که از عروسکت که قرمزه و حسابی مجذوبش میشی استفاده کنم تو رو به پلو خوابوندم و عروسکتو گذاشتم روبه روت .چند دقیقه ای باش سرگرم بودی اول خوب نگاش کردی بعد کمی واسش صدا در آوردی آآآآآآغووووو ه ه ه ه ه ه او او او او
اما اینم فقط واسه چند دقیقه بود.تا پامو میذاشتم آشپزخونه گریه ت میگرفت. من زودی میومدم بالا سرت
و با عروسکت واست شکلک در میاوردم تا آوم شی.
بالاخره مامانی تا١:٣٠ ناهارو آماده کرد ...کم کم بابایی رسید و خواسیم ناهار بخوریم اما چون شما بیدار بودی مجبور شدیم بیایم تو سالن سفره پهن کنیم که کنارت باشیم ...اما هنوز دو قاشق از غذامو نخورده بودم که شروع کردی بهونه گرفتنهر کاری کردم اروم شی، نشدیو خب من تو بغل گرفتمت و اروم اروم غذامم میخوردم و بالاخره دو قاشق اخر غذامو تونستم راحت تر بخورم
چون بابایی ناهارشو تموم کرد و زجمت کشیدن و شما رو از من گرفتن
بعد از ناهار هم بردمت حمام بابایی هم حضور پررنگی داشتن
چون تمام مدت حمام دادن شما کنار من ایستاده بودن و حمامت که تموم شد لطف کردن حوله ت رو به دورت پیچوند و شما رو برد کنار بخاری گذاشتو چون سریال محبوبش شروع شده بود رفت پای تلویزیون، منم شما رو خشک کردم و لوسیون زدم و مامی کردمو لباس پوشوندم و شیر دادم . وقتی خوابت برد آروم گذاشتم تو نی نی لای لای کنار بابایی و ازش خواستم حواسش بهت باشه و خودم رفتم که لباساتو بشورم. شستن لباسا که تموم شد بابایی رفت که ماشینشو ببره تنظیم فرمون.منم تا اومدم لباساتو پهن کنم بیدار شدی و گذاشتمت رو پاهام که خوابت کنم
رو پاهام خوابت برد اما اومدم بذارمت تو گهوارت که کمی دراز بکشم اما باز بیدار شدیو نق نقت شروع شد.الان که دارم اینا رو مینویسم رو پاهام خوابی عزیز مامان.
اما ماجرای هر شب رو هم واست توضیح بدم
هر شب حدودای ١١ تلاشم واسه خوابوندنت شروع میشه نزدیکای١ خوابت میبره تو این فاصله بابایی هم پای تلویزیون خوابش برده شما رو که میذارم تو گهوارت بابایی رو هم بیدار میکنم که بره تو اتاق بخوابه
عادت داری هر٢-٣ ساعت بیدار میشی یعنی تا ساعت ١٠ صبح که میخوابی حداقل ٤ بار رو بیدار میشی
و بابایی هیچکدوم از این بیدار شدناتو متوجه نمیشه.
میبینی فندقی من،
اینم ماجرای هر روز...اونوقت شما فقط واسه بابایی کلی آآآغو میکنیو واسش حرف میزنی اما من به لبخندات هم راضیم فندقی ، ایشالا سلامت باشی همیشه عزیز مامان
یه لبخند کوچولوت خستگیو از تن مامان در میاره کوچولوی من
اما با وجود همه اینا مامانی خیلی خیلی بابایی رو دوست داره