رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

این چند روزی که نبودیم

1390/11/17 23:50
564 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

ما چند روز نبودیم.طبق معمول خونه پدر جون کنگر خورده بودیم لنگر انداخته بودیم

 

ما چند روز نبودیم.طبق معمول خونه پدر جون کنگر خورده بودیم لنگر انداخته بودیم.حسابی حال میده اونجا آخه ما از هفت دولت آزادیم و اونجا هیچکار نمیکنیم جز بازی با شما،عزیز دلم.مامان عزیزم همه کارا رو میکنه (قربونت برم مامانی مارو که بزرگ کردی هیچ حالا بچه ما رو هم باید بزرگ کنی)البته بگما سعی میکنم زیاد نرم میگم مامانم اذیت میشه ولی یک هفته بگذره رومینا رو نبینه زنگ میزنه بیاید من هم که از بس باباش کمک میکنه !!!!!!!!!!!!!!!!همیشه خسته ،خوشحال پا میشم میرم.بگذریم

اونجا بودیم خوش گذشت یه عصر با خاله طیبه یه دسر من درآوردی درست کردیم و خوردیم کلی هم خودمون ازش تعریف کردیم

.بعد اینکه،این چند روز که اونجا بودیم من دیگه شربتی که دکتر واسه خوابیدنت داده بود رو قطع کردم اخه داشتی بهش عادت میکردی.و حسابی این چند شب حال ما رو گرفتی فندقی من اخه شبا ١١ میخوابیدی طرفای  ١٢:٣٠  - ١ بیدار میشدی و دیگه خواب به چشمای خوشگلت  نمیومد. و خب منو  مادر جون میخوابیدیم و چراغا رو خاموش میکردیم و میذاشتمت بازی کنی و هر وقت خسته ت شد بهت شیر بدم بخوابی ولی تو اون تاریکی یهو ذوق میکردی نمیدونم چی میدیدی ما نمیدیدیم و خب با تلاش بسیار بالاخره ساعت٣ خوابت میبرد. واتفاق دیگه اینکه دیروز که اونجا بودیم ساعت٩:٤٠ صبح رو پاهام خواب بودی و منم دراز کشیده بودم که یهووووووووووووووووووووووووووو زلزله اومد وای مامانی نمیدونی  چطوری بلند شدم بغلت کردم و پریدم تو هال ولی خب چند ثانیه بیشتر طول نکشید و مادر جون گفت بریم طبقه پایین اخه طبقه پایین خونه پدر جون کمی تو زمینه و کامل بتونیه و محکمه و بعد از اون ٢ تا پس لرزه دیگه هم اومد ولی ما  کامل پایین جلوس کرده بودیم ظهر که شد به مادر جون گفتم دیگه زمین لرزه نمیاد بریم بالا.مادر جون ناهارو کشید و داشتیم ناهار میخوردیم و شما هم با کمی فاصله از من داشتی بازی میکردی که یهو یه زمین لرزه دیگه.....همه مون پریدیم سمت شما.مادر جون بغلت کرد و گفت پاشین بریم پایین منو خاله طیبه گفتیم نمیخواد مامان همین یکی بود دیگه نمیادواینبار اوردمت پیش خودم و ادامه ناهار...که یهوووووووووووووووووووو یکی دیگه سریع تو بغل گرفتمت و اینبار مادر جوون با خاله طیبه و خاله سمیرا بساط ناهار و جمع کردن که بریم پایین وای خیلی وحشتناک بود. و تا عصر طبقه پایین بودیم.بعدا اخبار اعلام کرد شدتش ٨/٤ ریشتر بوده!!!

و بگم از قضیه واکسن زدنت

دیگه حسابی داشتم نگران میشدم که ١٩ روز از ٤ ماهگیت گذشته بود و واکسنت تو بوشهر گیر نمیومد!!!!! از اونجا به خاله راضیه که شیراز بود زنگیدمو ازش خواستم بره بهداشت اونجا که اگه دارن با بابایی بریم و اونجا واکسنتو بزنن.از این ور به بابایی گفتم به هلال احمر هم یه سر بزنه بابایی هم به دایی رحیم(دایی بابایی) که اونجا آشنا داشت گفت واسش پیگیر بشه  خاله زری (خاله بابایی) هم که سوپروایزر بیمارستان بوشهره هم پیگیر بود (همه رو به زحمت انداخته بودیم،شرمنده همه شون) بابایی به یکی از آشناها هم که یه دختر هم سن و سال شما داره زنگید ایشون هم تو شهرشون واکسن نبوده و ظاهرا دیلم گیر اورده بودن بابایی به من اطلاع داد که احتمالا دیلم باشه و قراره اون اشنامون واسمون پیگیر شه خاله راضیه تماس گرفت و گفت شیراز دارن و کلی هم با من دعوا کرد که چرا واکسنشو گذاشتی دیر بشه.دایی رحیم هم خبر  داد که هلال احمر نداره فعلا.من خودم با بهداشت دیلم تماس گرفتم و گفتن یک هفته ست که واسه بهداشت بوشهر ارسال کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!و من کلی متعجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!چون صبح مجدد با بهداشت بوشهر تماس گرفته بودم و گفته بودن هنوز نیومده!!! چند دقیقه بعد از تماس من، بابایی تماس گرفت و خبر داد که از طریق پارتی آشناشون میتونیم بریم دیلم بزنیم و بازم من متعجب که ای خداااااااااااااااااااااااااااا اخه چرا وضع این مملکت اینجوریه که به من غریبه میگن ندارن و اونوقت از طریق پارتی دارن اخه با بچه چند ماهه هم بازی باید کرد.دیگه قرار شد بابایی عصر بیاد دنبالمون که فردا صبحش بریم دیلم واسه واکسن.خاله زری هم عصر بهمون اطلاع داد که فقط یه واکسن تو درمانگاه باقی مونده و سفارش کرده اونو واسه شما نگه دارن.و بالاخره با بسیج همگانی و کلی پارتی بازی یه واکسن گیر اومد تو بوشهر.دیشب خاله تماس گرفت گفت همکارش بهش اطلاع داده که واکسن رسیده و توزیع شده و گفت صبح اول بریم بهداشت اگه هنوز نیاورده بودن بریم درمانگاهی که خاله سراغ داشت.وخب من صبح که از خواب بیدار شدم تماس گرفتم و گفتن اوردن!!!!شما خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم گفتم بذارم همینطور که خوابی بهت واکسن بزنن که اذیت نشی چون اصلا طاقت گریه هاتو ندارم عزیز دلم و مثل سری قبل خودمم باهات گریه میکنم.حسابی با پتو پوشوندمت که سردت نشه و رفتیم بهداشت به لطف بابایی که همیشه در اوج خوابت میاد میبوستت ، رسیدیم بهداشت بعد از ماچ بابایی بیدار شدی و کلی با بابایی کل کل کردم که ایندفعه شما رو ببره و من واکسن زدنتو نبینم اخرش خودم بردمت تو اتاق واسه واکسن.ولی ایندفعه فقط ٢ثانیه گریه کردی قربونت برم داشتم باهات بازی میکردم و دستاتو تکون میدادم که واکسنتو زدن و یه نگاه به من انداختیو زدی زیر گریه منم شروع کردم بازی کردنو باهات حرف زدن که اروم شدیو به مامان خندیدی قربونت بره مامانی دخترم بزرگ شده خانم شده .منم خوشحال بودم که این سری گریه نکردی.بعد هم برگشتیم خونه و بهت قطره استامینوفن دادم و بعد که کمی بازی کردی بهت شیر دادم و الان خوابی فندقی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان پریسا
17 بهمن 90 16:42
این واکسن هم شد داستان هاااا
خاله نانا
17 بهمن 90 17:29
آخییییییییییییییییی طفلی گناه داره
زن دایی
17 بهمن 90 19:24
سلام عجب دسر با حالی شکلش که خیلی خوبه حالا ببینم طعمش چطور بوده . نوش جانتون کپلی رو ببوس
مامان حنا
18 بهمن 90 3:50
سلام عزیزم خوشحالم بالاخره آپ کردی آخه بهتون تن تن سر میزدم ولی خبری از شما نبود خوش به حالتون پیش مامانت اینا بودی خدا سایه پدرو مادرامون رو از سرمون کم نکنه این واکسن زدن به رومیناجون هم عجب حکایتی داشت واسه خودش حالا خدا رو شکر واکسنشو پیدا کردید دسرتون هم که شکلش عالیه معلومم هست چی ریختین توش حتما خوشمزست خودتون ماشالله کدبانو و باسلیقه هستید صورت ماه دخترتو میبوسم عزیزم
مامان سارا
18 بهمن 90 7:58
سلام عزيزم اتفاقا مادرشوهرما اينا هم گفتن خيلي وحشتناك بوده و زلزله همه خونه رو لرزونده و اونها هم خيلي ترسيده بودن راستي حال رومينا جون الان چطوره بهتر شده؟
مامان ترنم کوچولو
18 بهمن 90 10:36
خدا رو شکر زلزله به خیر گذشتبعد از اون همه ماجرا واکسن زدن هم .......... چی بگم.خدا رو شکر عزیز خاله زیاد اذیت نشده
پریا
19 بهمن 90 11:54
خدا رو شکر که اتفاقی براتون نیفتاده و از همه مهمتر پیش خونوادتون بودید. خیلی هیجان داشت، کمی تصورش سخته برای مادرها که زلزله بیاد و نی نی داشته باشی. آدم هراسون میشه. خدایا به خاطر نی نی ها هم که شده هیچ جا زلزله و بلا نیاد"انشاء الله"