ماجرای 229مین روز زندگی فندق من
عزیز مامان دیروز(یعنی ٥شنبه١٤/٢/٩١)با خاله اکرم از دوستای دوران دانشجوییم رفتیم پیاده روی خوش گذشت اما حسابی خسته شدم.اونجا هم خاله اکرم واست یه عروسک خوشگل خرید.ممنون خاله
اینم عروسکی که خاله واست خرید
دیشب خیلی بد خوابیدی اخه تب داشتی قربونت برم که تو خواب ناله میکردی دم دمای صبح تبت بهتر شدو تونستی راحتتر بخوابی
صبح هم باز بهت قطره استامینوفن دادم و تبت رفع شد بعدشم رفتیم حمام و واسه خودت کلی اب بازی کردی .همش دوست داری با دستای کوچولوت اب رو بگیری اما خوشگلم نمیشه
اینم عکسای بعد از حمامت
اینجا هم داشتی بابایی رو نگاه میکردی و میخندیدی قربون این خنده های شیرینت
راستی پونه(دخترخاله بابایی) هم واست یه نقاشی کشیده و وفرستاده منو شما و بابا سعیدو کشیده
مرسی پونه جوون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی