1سال و 1ماه و 23 روزگی
دیروز جمعه (١٩آبان٩١)قرار بود عصر با بابایی بریم گناوه.اما طرفای ١ونیم بابا گفت بذار یه روز دیگه حوصله ندارممنم دیگه اصرار نکردم.عصر که از خواب بیدار شدیم لباساتو تنت کردم بابایی گفت کجا ؟با این قیافهنگاش کردم و گفتم یعنی چی گناوه که نرفتیم نکنه میخوای عصر جمعه هم تو خونه باشیم خندید گفت نچالان حاضر میشم.رفتیم یه دور بزنیم از شغاب خواستیم بریم که دیدیم چقدر شلوغه متوجه شدیم که به مناسبت روز خانواده جشن بادبادک ها گذاشتن ما رفتیم تا وسطای جمعیت بعد به بابایی گفتم اینجا حال نمیده بریم کنار دریا.رفتیم پارک ساحلی و لب دریا.اونجا هم که اصلا نمیخواستی بیای بغلمون و دستت هم نمیذاشتی بگیریم خودت میخواستی راه بری.تا یه خانواده با بچه میدیدی تندی میرفتی سمتشون.سرسره گذاشته بودنو بچه ها داشتن بازی میکردن رسیدیم نزدیکش ایستادیو تکون نخوردی بعدشم مسیرتو به سمت سرسره عوض کردی منو بابایی هم همو نگاه کردیمو اومدیم دنبالت بابایی گذاشتت تو سرسره اما خوشت نیومد زیاد بیشتر محو تماشای بچه ها بودی.بعدشم رفتیم لب دریا و بابایی بردت تودریا و هی موج میومد و شما خوشت میومد اما یکی از موجا که بزرگ بود حسابی اب پاشید برو هردوتون. خیس شدید حسابی.