اندر احوالات من و رومینا و آقای پدر (ماجرای امروز شنبه 24/10/90)
این خانم گلی دیشب حسابی حال ما را(شما بخونید فقط من را) بسیار گرفت.
میگی چی شده؟میگم الان...
دیشب ١ به خواب ناز رفت ٢ چشمان زیبایش را گشود تا ٢:٣٠ بسی تلاش میکردم که بفهمانم "مامان بخواب صبح نشده "سرانجام خوابیدو ما خوشحال به رختخوابمان بازگشتیم ٤ باز صدای زیبایش گوشهایم را نوازش داد مجدد تا ٤:٣٠ تلاش قبلی مان را تکرار کردیم
چشمان مبارک را که بستیم صدای گریه ش باز گوش فلک را کر کرد نیم نگاهی به ساعت موبایلمان انداختیم دیدیم بععععله ساعت پنج صبح!! می باشد و بسیار مشعوف شدیم که بسیار خوابیده ایم !!باز تلاش خود را برای خواباندنش از سر گرفتیم وقتی فرشته کوچک ما خوابش برد دیدیم دیگر انرزیی نمانده که هی برویم در رختخواب و نیم ساعت دیگه بیدار باش باشد. همانجا پای گهواره سر بر بالشتکی که آن اطراف دیده میشد گذاشتیم این نیم ساعت بخواب ١ ساعت پاشو ها تا ٩ صبح ادامه داشت که بالاخره سری آخر آقای پدر هم به جمع ما پیوستن و شاد و شنگول از اینکه دیشب را خوب خوابیده و تعطیلی امروز مجال خواب بیشتر(تا ساعت٩) را بدو داده، به نزد ما(منو دخملی)آمد و خندانکه " دخمل من بیدار شده" " سلام عزیز بابا" و ما فغان بر آوردیم که " تو رو خدا ولش کن الان خواب از سرش میپره"و توانستیم با یک داد بر سرشکمی از حرص خوردن دیشبمان از بیدار نشدنش ، بکاهیم.دخمل ما شیر نوش جان کردندو قصد خواب فرمودند همینکه ما ایشان را در گهواره جای بدادیم گریه سر دادن!!!گفتیم شاید دوست دارد در کنار مادر عزیزش بخوابد بدین وسیله در کنار مان خوابید ما هم مسرور سر بر بالش گذاشتیم اما این خوشحالی طولی نیانجامید و ما تصمیم گرفتیم ایندفعه نوع دیگری از خوابیدن را تجربه کنیم ...رومینا گلی را روی پاهایمان گذاشتیم و و خودمان نیز دراز کش سر بر بالش گذاشتیم(فکر کن میشه اسممان را بخاطر اختراع نوع جدیدی از خوابیدن در کره ماه ثبت کنن)و تا ١٢:١٥ که دخترکمان آن لبخند زیباکه نشان از این دارد که "من خوابم تموم شده و دیگه به هیچ طریقی نمیخوابم"را تحویلمان داد اوضاع ما همین بود و آقای پدر زحمت کشیده بودن و در این فاصله چندباری به ما سر زده بودن و ما از فرصت استفاده کرده بودیم و به اطلاعشان رسانده بودیم که ما امروز حال غذا درست کردن نداریم
و این بود از وضح ما تا ظهر.
ناهار را دعوت اقای پدر بودیم.خوب شد اینکار را کرد و گرنه باید گوششان را به غرغرهای اینجانب میسپاردن
از بیخوابی نتوانستیم ناهار را کامل نوش جان کنیمبعد از ناهار رو کردیم به همسری و گفتیم "ظهر دیگه با توهه یه کم میخوام بخوابم " همسری هم گقتن چشم
دختری که خوابید ما هم خوابیدیم ساعت ٢:٢٠ بود هنوز چشمان مبارک بسته نشده بود که دختری ندای گریه سر داد و چون ما خودمان اولتیاتوم داده بودیمپدری از خواب برخاستن و با صدای دلنشین "ش ش ش ش ش "شانس خود را برای خواباندن دخملی امتحان کردن و شاد از اینکه موفق شده اند، به رختخواب بازگشتن بعد از آن چند بار دیگر هم بیدار شد و از آنجایی که خواب ما از پر سبک تر میباشد ما را هم بیدار کرد اما خودمان را به خواب زدیم تا پدری هم از این اوضاع فیضی برده باشند و بدیم وسیله ما توانستیم تا ٤ عصر کمی بخوابیم