رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

اندر احوالات من و رومینا و آقای پدر (ماجرای امروز شنبه 24/10/90)

1390/10/25 9:13
679 بازدید
اشتراک گذاری

این خانم گلی دیشب حسابی حال ما را(شما بخونید فقط من را) بسیار گرفت.

میگی چی شده؟میگم الان...

دیشب ١ به خواب ناز رفت ٢ چشمان زیبایش را گشود تا ٢:٣٠ بسی  تلاش میکردم که بفهمانم "مامان بخواب صبح نشده "niniweblog.comسرانجام خوابیدniniweblog.comو ما خوشحال به رختخوابمان بازگشتیم  ٤ باز صدای زیبایش گوشهایم را نوازش داد مجدد تا ٤:٣٠  تلاش قبلی مان را تکرار کردیم

چشمان مبارک را که بستیم صدای گریه ش باز گوش فلک را کر کرد نیم نگاهی به ساعت موبایلمان انداختیمniniweblog.com دیدیم بععععله ساعت پنج صبح!! می باشد و بسیار مشعوف شدیم که بسیار خوابیده ایم !niniweblog.com!باز تلاش خود را برای خواباندنش از سر گرفتیمniniweblog.com وقتی فرشته کوچک ما خوابش برد دیدیم دیگر انرزیی نمانده که هی برویم در رختخواب و نیم ساعت دیگه بیدار باش باشد. همانجا پای گهواره سر بر بالشتکی که آن اطراف دیده میشد گذاشتیم  این نیم ساعت بخواب ١ ساعت  پاشو ها تا ٩ صبح ادامه داشت که بالاخره سری آخر آقای پدر هم به جمع ما پیوستن و شاد و شنگول از اینکه دیشب را خوب خوابیده و تعطیلی امروز مجال خواب بیشتر(تا ساعت٩) را بدو داده، به نزد ما(منو دخملی)آمد و خندانniniweblog.comکه " دخمل من بیدار شده" " سلام عزیز بابا" و ما فغان بر آوردیم که " تو رو خدا ولش کن الان خواب از سرش میپره"niniweblog.comو توانستیم با یک داد بر سرشniniweblog.comکمی از حرص خوردن دیشبمان از بیدار نشدنش ، بکاهیم.niniweblog.comدخمل ما شیر نوش جان کردندniniweblog.comو قصد خواب فرمودند همینکه ما ایشان را در گهواره جای بدادیم گریه سر دادن!!!niniweblog.comگفتیم شاید دوست دارد در کنار مادر عزیزش بخوابد بدین وسیله در کنار مان خوابید ما هم مسرور سر بر بالش گذاشتیم اما این خوشحالی طولی نیانجامید و ما تصمیم گرفتیم  ایندفعه نوع دیگری از خوابیدن را تجربه کنیم ...رومینا گلی را روی پاهایمان گذاشتیم و و خودمان نیز دراز کش سر بر بالش گذاشتیم(فکر کن میشه اسممان را بخاطر اختراع نوع جدیدی از خوابیدن در کره ماه ثبت کنن)و تا ١٢:١٥ که دخترکمان آن لبخند زیباniniweblog.comکه نشان از این دارد که "من خوابم تموم شده و دیگه به هیچ طریقی نمیخوابم"niniweblog.comرا تحویلمان داد اوضاع ما همین بود و آقای پدر زحمت کشیده بودن  و در این فاصله چندباری به ما سر زده بودن و ما از فرصت استفاده کرده بودیم و به اطلاعشان رسانده بودیم که ما امروز حال غذا درست کردنniniweblog.com نداریم

 

 و این بود از وضح ما تا ظهر.

ناهار را دعوت اقای پدر بودیم.خوب شد اینکار را کرد و گرنه باید گوششان را به غرغرهای اینجانب میسپاردن

از بیخوابی نتوانستیم ناهار را کامل نوش جان کنیمniniweblog.comبعد از ناهار رو کردیم به همسری و گفتیم "ظهر دیگه با توهه یه کم میخوام بخوابم " همسری هم گقتن چشم

دختری که خوابید ما هم خوابیدیم ساعت ٢:٢٠ بود هنوز چشمان مبارک بسته نشده بود که دختری ندای گریه سر داد و چون ما خودمان اولتیاتوم داده بودیمniniweblog.comپدری از خواب برخاستن و با صدای دلنشین "ش ش ش ش  ش "شانس خود را برای خواباندن دخملی امتحان کردن و شاد از اینکه موفق شده اند، به رختخواب بازگشتن بعد از آن چند بار دیگر هم بیدار شدniniweblog.com و از آنجایی که خواب ما از پر سبک تر میباشد ما را هم بیدار کرد اما خودمان را به خواب زدیم تا پدری هم از این اوضاع فیضی برده باشند و  بدیم وسیله ما توانستیم تا ٤ عصر کمی بخوابیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان حنا
25 دی 90 18:19
سلام خانومی خوبییی؟؟؟؟؟ ببخشا فکر بد نکنی خندم گرفت از جریاناتتون آخه ما هم از این حکایتا داشتیم هر کی بچه داری میکنه همینه اوضاش قدر لحظات رو بدونین که دیگه تکرار نمیشن خیلی دوستتون دارم رومینای عزیزم رو ببوس راستی واسه پست قبلی هم کامنت گذاشتم نیست
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
25 دی 90 18:55
سلام.هزار ماشالله چه دختر نازی.خصوصی دارین.
مام پارسا
28 دی 90 15:39
خیلی با حال بود.کلاً باباها خیلی تلاش می کنن.یادش بخیر عین همین روز ها رو ما هم گذروندیم.چه شبایی بود درکت می کنم.با این وضع خوابیدن خستگی آدم که در نمیره هیچ همیشه خسته و کسل هم هست ولی به یه چشم به هم زدن میگذره و دلت واسه این روزها تنگ میشه.