رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

تورو خدا بخواب فندقی

از بیکاریو بیخوابیو هر چی اسمشو میذارین اومدم این مطلبو بنویسم که این فندقی من چند شبه خواب درست حسابی نداره.دیشب که ٤ خوابید بنده هم صبح چشام وا نمیشد.امشبو خدا به خیر کنه فعلا که ساعت ٢ هستو خبری از خواب نیست!!!!!!!!!!!!!!!! عجب بارونی هم میاد امشب.امسال عید خدا حسابی تحویلمون گرفته رحمتشو نازل کرده.مرسی خدا جون
11 فروردين 1391

تولد فاطمه

چهارشنبه٢/١/٩١تولد فاطمه(دختردایی بابایی) بود منو شما و بابایی هم رفتیم.البته بخاطر مادر بزرگ بابایی  که فوت شدن یه تولد ساده گرفتن.عکسا رو تو ادامه مطلب ببین فندقم   اینجا تو اتاق فاطمه بودی.با پانیذ و پونه دخترای خاله زری ازت عکس انداختم   اونجا کمی بدخلقی کردی منم گذاشتمت تو تاب فاطمه خیلی خوشت میومد از تاب خوردن همش واسمون میخندیدی قربونت بره مامان.عاشق خنده هاتم اون پشت سریت فاطمه ست البته عکسش زیاد خوب نیوفتاده قربون خندیدنت برم من.ایشالا که همیشه لبت خندون باشه فندق من تو این عکس اونکه لباس سفید پوشیده پونه ست و اونکه فقط سرش معلومه یاس دخترخاله فاطمه ست   به ترتیب از راست، یاس،فا...
5 فروردين 1391

فرنی خوردن رومینا

بالاخره دیروز (٤شنبه ٢/١/٩١) تونستم موقع فرنی خوردنت ازت عکس بندازم البته به سختی چون هم باید میگرفتمت که نیوفتی هم با دوربین ازت عکس میگرفتم که باعث شد عکسا تار بیوفته.رفتیم پیش عزیز و آغاجون اونجا خونه اونا بهت فرنی دادم این از کاسه فرنیت که البته اخراش ازش عکس انداختم(نگی مامان خسیسه ها!!!)   عجب مدل مویی شده       البته چون نشستنی زیاد نمیخوردی خوابوندمت رو پاهام و بهت فرنی دادم       نوش جونت باشه فندق من ...
4 فروردين 1391

بساطی داریم منو رومینا

گفته بودم دیگه رو شکم میری حالا ببین چه بساطی واسه مامان درست کردی.صبح ها که از خواب پا میشی میذارمت تو هال و خودم میرم اشپزخونه پی ناهار درست کردن.اونوقت یهو یه صدایی میشنوم ازت مثل"ا ا ا ا ا ا "(با کسره و مشدد بخوانید )میام میبینم رفتی رو شکم اما دستتو نمیتونی از زیر شکمت در بیاری دوباره برمیگردونمت سر جای اولت و میرم سراغ کارم هنوز دستم به کاری نرفته باز صدات میاد باز میبینم که همون کارو تکرار کردی و خب این اتفاق٤-٥ باری میوفته و من باید به سرعت باد(تشبیه رو دارید؟ البته منظورم بادهای بوشهره که ادمو با خودش میبره)از آشپزخونه خودمو برسونم بهت.تا اینکه یه بالشت بذارم بغلت که نتونی بچرخی تا بلکه کمی به کارام برسم هر چند اونم دردسر خودشو داره...
4 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام سلام ما برگشتیم.در کمال ناباوری کلاسای ما تشکیل شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!بگذریم بعد از چند روز امروز بابایی رو دیدی حسابی نگاش میکردیو واسش به زبون خودت حرف میزدی(غوغو اااااااااووووووووووووووو و از این نمونه ها) این چند روز آخر که کم کم داره ٦ماهت میشه سعی میکنی پاهاتو به دهنت نزدیک کنی البته نمیرسه هنوز قربون این تلاشت برم من   قربونت برم که حسابی دیگه بوها رو تشخیص میدی.تا خوراکی میبینی میخوای که بدیم تو هم بخوری قربونت برم تا چند روز دیگه که ٦ ماهت بشه صبرکن اونوقت مامان با خیال راحت واست فرنی درست میکنه فندقی من خیلی خیلی دوست دارم ...
24 اسفند 1390

خرید عید

این روزا بازار خرید عید گرمه .البته مامانی فقط 4شنبه و 5شنبه وقت میکنه بره خرید که اینم با همکاری تو فسقلی نصفه کاره میمونه .دیروز با بابایی و شما رفتیم واسه خرید.مامان که فعلا فقط شلوار خریده نه کفش نه مانتو اونچیزی که میخوام نیستن!!!!!حالا باز هفته دیگه میریم بینم چی میشه.ولی واسه شما بالاخره لباس خریدیم.راستش من از چند تا لباس مجلسی که طرح پارچه ش قهوه ای با توپای سفید بود خوشم اومد ولی بابایی گفت نمیخوام تن بچه م لباس تیره کنی و خب نذاشت بخرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(بابای بد ) و بالاخره تو زیتون دو تا لباس واست گرفتم عمه صدیقه هم رفته بود نمایشگاه دیشب،اونم دوتا لباس واست خریده.دستش درد نکنه خریدت تکمیله چون سو.غاتی هم زیاد گیرت ...
19 اسفند 1390