گفته بودم دیگه رو شکم میری حالا ببین چه بساطی واسه مامان درست کردی.صبح ها که از خواب پا میشی میذارمت تو هال و خودم میرم اشپزخونه پی ناهار درست کردن.اونوقت یهو یه صدایی میشنوم ازت مثل"ا ا ا ا ا ا "(با کسره و مشدد بخوانید )میام میبینم رفتی رو شکم اما دستتو نمیتونی از زیر شکمت در بیاری دوباره برمیگردونمت سر جای اولت و میرم سراغ کارم هنوز دستم به کاری نرفته باز صدات میاد باز میبینم که همون کارو تکرار کردی و خب این اتفاق٤-٥ باری میوفته و من باید به سرعت باد(تشبیه رو دارید؟ البته منظورم بادهای بوشهره که ادمو با خودش میبره)از آشپزخونه خودمو برسونم بهت.تا اینکه یه بالشت بذارم بغلت که نتونی بچرخی تا بلکه کمی به کارام برسم هر چند اونم دردسر خودشو داره...