رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

آخه چرا نمیخوابی دخترکم

الان ساعت ١:٠٧بامداد روز٥شنبه٤بهمنه.تلاش من واسه خوابوندن رومینا به جایی نرسید و تصمیم گرفتیم به امر عکاسی از وروجکمون و ثبت وقایع اتفاقیه بپردازیم البته در کنارش اهنگای شادی چون ملودی هم گوش میدادیم اگه دوست دارید رومینای شب بیدار رو ببینید برید ادامه مطلب ------------------------ اصلاح میکنم 4اسفنده هیچکسی هم نفهمید جز مامان رهام جوون.ولی خب بذاریم همینجوری بمونه خاطره ایست از یک مامان گیجوخواب آلود شما بگید این قیافه میخوره که خوابش بیاد     ما که حالا حالاها بیداریم شما دوستان خوب بخوابید ...
4 اسفند 1390

و دیگه چه کارایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کارایی که این اواخر میکنیو میخوام واست بگم فندق من اول اینکه وقتی داری شیر میخوری اگه کسی حرفی بزنه یا از کنارت رد بشه چنان برمیگردی نگاش میکنی که نگو و اگه طرف همچنان کنارت باشو حرف بزنه به هیچ طریقی دیگه به شیر خوردن بر نمیگردی کوچولوی من دومیش اینه که بعضی اوقات در حالیکه داری شیر میخوری انگشتت هم میخوای بمکی(هر دو کارو با هم) یه موقع هایی هم از شیر خوردن دست میکشی انگشتتو میکنی دهنت نمیدونم شاید انگشتای کوچولوت از شیر خوشمزه ترن!!!! دیگه دوست نداری خوابیده بازی کنی همش نق میزنی یا باید بغلت کنیم بچرخونیمت یا باید رو پاهامون بذاریم که دور اطرافو دید بزنی عسل مامانی شبا وقتی گریه میکنی میام سراغت میبینم با چشم بسته داری گری میکن...
25 بهمن 1390

بدون عنوان

فندقی من،امروز عصر منو شما و بابا سعید با هم رفتیم نمایشگاه حیوانات که تازه باز شده بود اول با بابایی سوار ماشین شدی اینجا هم ماشینو پارک کرده بودیم داشتم میرفتیم سمت درب نمایشگاه اینم عکس حیوونایی رو که دیدیم این2تا هم اونموقع خواب بودن!!!!!!!!!!!!!! بعد از نمایشگاه هم رفتیم مرکز خرید که البته شما تو بغل بابایی خوابت برد اینجوری و یه چیز دیگه اینکه پانیذ (دخترخاله بابایی )که الان کلاس پنجمه واست با خط خودش یه چی نوشته و به شما تقدیم کرده مرسی پانیذ جان ...
20 بهمن 1390

این چند روزی که نبودیم

سلام سلام ما چند روز نبودیم.طبق معمول خونه پدر جون کنگر خورده بودیم لنگر انداخته بودیم   ما چند روز نبودیم.طبق معمول خونه پدر جون کنگر خورده بودیم لنگر انداخته بودیم.حسابی حال میده اونجا آخه ما از هفت دولت آزادیم و اونجا هیچکار نمیکنیم جز بازی با شما،عزیز دلم.مامان عزیزم همه کارا رو میکنه (قربونت برم مامانی مارو که بزرگ کردی هیچ حالا بچه ما رو هم باید بزرگ کنی)البته بگما سعی میکنم زیاد نرم میگم مامانم اذیت میشه ولی یک هفته بگذره رومینا رو نبینه زنگ میزنه بیاید من هم که از بس باباش کمک میکنه !!!!!!!!!!!!!!!!همیشه خسته ،خوشحال پا میشم میرم.بگذریم اونجا بودیم خوش گذشت یه عصر با خاله طیبه یه دسر من درآوردی درست کردیم و خوردیم کل...
17 بهمن 1390

ماجرای 116مین روز زندگی رومینا(3ماه و 21 روز)(برابر با یکشنبه 18/10/90)

  ماجرای امروز رو واست تعریف میکنم فندق خانم من برو ادامه مطلب بقیه شو اونجا واست نوشتم   ... جوجو خانم بذار واست بگم که این بابایی چقدر به مامانی کمک میکنه.. .صبح که هر دومون چشامونو وا میکنیم بابایی نیستش من تنهایی پوشکتو عوض میکنم میشورمت و آرومت که کردم میرم صبحانه میخورمو البته صبحانمو کنار خودت میخورم که اگه بهونه کردی پیشت باشم فندقی من.بعد از صبحانه میرم سراغ ناهار پختن شما رو هم میذارم تو سالن که از اپن ببینمت گاهی اوقات دختر خوبی هستیو اهنگ که میذارم واست ارومیو با خودت بازی میکنی اما گاهی اوقات مثل امروز حسابی بدخلقی میکنیو من باید از هر ترفندی واسه آروم کردنت استفاده کنم امروزم اومدم که از عروسکت که قرم...
24 دی 1390

3 ماه و 24 روزگی رومینا(برابر با4شنبه21/10/90) و هوای لطیف امروز

مامانی امروز هوا خیلی عالی بود، ابری با نم نمای بارون. چون سرد نبود و مناسب شما هم بود بخاطر همین با بابایی تصمیم گرفتیم که بعد از ناهار بریم بیرون.. عکسای امروزو گذاشتم تو ادامه مطلب خوشگلم   اینم رومینا و بابییش که داره میوه نوش جون میکنه اینم رومینا و مامانیش و ....خلیج فارس     و بابایی و رومینا   ...
24 دی 1390