بدون عنوان
سلام سلام ما برگشتیم ما برگشتیم خونه.جمعه عصر با رومینا گلی رفته بودیم خونه پدر جون چون شنبه ساعت٨ کلاس داشتم.وای خدا نمیدونید چقدر از کلاس ساعت ٨ بدم میاد تو دوره دانشجوییم هم همیشه دعا میکردم کلاس ساعت ٨ نداشته باشم اما خب حالا دارم اونم شنبه ها.فکرشو کنید شب رومینا خوب نخوابیده و من مجبور بودم یه ساعت یک ساعت بیدار شم حالا صبح ساعت ٧ هم پا شم که حاضر شمو از این حرفا بخدا حالگیریه.بگذریم روز شنبه فندق من اومد دانشگاه.چون من تا ١٢ کلاس داشتم و فندقی از ٧صبح چیزی نخورده بود ساعت٩ که بیدار شده بود مادرجون و خاله طیبه ساعت٩:٤٠ که من کلاسک تموم میشد آوردنش دانشگاه که من تو ماشینی بهش شیر بدم اما این خانم شیطون من مگه شیر میخورد چون...