رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

و باز هم رز سرخی برای من

ممنون بابای رومینا زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز ب...
6 بهمن 1390

خاله نانا اومد

خوشگل مامان امروز(٥شنبه٦بهمن٩٠) خاله نانا(خاله ناهید) از دوستای مامانی که الان تهران ارشد میخونه اومده بود خونمون.از شهریور ندیده بودمش حسابی دلمون واسه هم تنگ شده بود اولین بار بود تو رو میدید البته همیشه وبلاگتو میبینه.امروز ناهار پبشمون بود حسابی باهات بازی کرد و میگفت رومینا خیلی شیرینه.بعدازظهر هم بلیط داشت و برگشت کازرون.باهم عکس انداختید که میذارم تو ادامه مطلب اینجا خاله نانا هدیه ای که واست گرفته بود رو داد دستت،تو هم کنجکاو بودی ببینی چیه خاله نانا داشت با من حرف  میزد،تو هم داشتی نگاش میکردی قربون این نگاه کردنت بعد مجدد به کارت ادامه دادی بعد هم با خاله عکس انداختی اینم هدیه خاله نانا که ز...
6 بهمن 1390

بدون عنوان

خوشگل مامان،نفسم، دیشب به نسبت شبای قبل بهتر خوابیدی اما صبح ساعت ٦:٣٠ که بیدار شدی هرکاری کردم تا باز بخوابی نشد که نشد داشتی واسم میخندیدی و با خودت حرف میزدی منم که دیدم اینجوری خوابم نمیبره بلند شدم.آوردمت تو سالن گذاشتمت که بازی کنی و من از تو آشپزخونه حواسم بهت باشه صبحانه رو اماده کردم و مشغول ناهار پختن شدم (سابقه نداشت این موقع صبح شروع به ناهار پختن کنم)نیم ساعتی که گذشت شروع کردی بهونه گرفتن فهمیدم که خوابت میاد بهت شیر دادم و گرفتی خوابیدی و مامان رفت به کارا رسید الان که دارم اینا رو مینویسم ساعت ١٠هه کارام تموم شده و شما خوابی هنوز.و البته مامان هم حسابی خوابش میاد اخه دیشب خیلی بد خوابیدم تا٢ خوابم نبرد بعد هم که خوابم بر...
5 بهمن 1390

رومینای 4 ماه و 7 روزه

عسل مامان عکسای امروزت (سه شنبه ٤/١١/٩٠) رو گذاشتم تو ادامه مطلب     اینجا گذاشتمت رو شکم.بهتر از قبل میتونستی سرتو بالا بگیری عزیز دل مامان   اینجا هم بابایی داشت باهات بازی میکرد و شما هم واسش میخندیدی و جیغ میکشیدی مامان قربون این خنده های خوشگلت بره.عاشقتم فندق من ...
4 بهمن 1390

ما برگشتیم....

سلام سلام ما چند روز نبودیم دخترگلم من و شما چند روزی رفته بودیم خونه پدر جون .دیشب نذری داشتن بعد از شام منو شما و بابایی برگشتیم بوشهر آخه امروز هم آقاجون نذری داشت نذر سلامتی شما بود پارسال این موقع هم نذری دادن اونم بخاطر اینکه خدا بهشون نوه قرار بود بده شما ٢-٣ماه بود تو دل مامانی بودی. نذرشون قبول باشه مامانی امروز ساعت٦ عصر شارژ ای دی اس المون تموم میشه و من باید بعد از تعطیلات واسه شارژ مجدد برم.موندم این چند روزه چیکار کنم.دلم واسه اینجا تنگ میشه راستی عزیزم این چند روزه که خونه پدر جون بودیم من واست یه جفت پاپوش بافتم البته بگم ، مامانی قلاب بافی بلد نبود از طریق فیلمای آموزشی که تو اینترنت بود یاد گرفت عکسش...
3 بهمن 1390

4ماهگیت مبارک

عزیز مامان 4 ماهگیت مبارک قربونت بشم که امروز حسابی با کارات دلبری میکردی خنده هات دیگه به قهقهه تبدیل شده و یه چیزایی هم میگی که نمیدونم بگم چیه در واقع(هرچی فکر کردم که بتونم بنویسمشون نشد!!!!!!!!!!!!!!) ایشالا همیشه سالم باشی فندقی من         ...
26 دی 1390

بدون عنوان

سلام خوشگل مامان.اومدم که بگم دیشب خیلی بلا شده بودی تا ساعت 2 هرکاری میکردم بخوابی نمیشد فقط دوست داشتی بغلت کنیم تا میذاشتیمت زمین بیقراری میکردی بالاخره تونستم بزور بهت شیر بدم که خوابت برد گذاشتمت تو گهواره ت اومدم قطره مو ریختم تو چشمم (آخه چند هفته ای هست که مامان چشماش درده) اومدیم بخوابیم به بابایی گفتم "سعید سروصدا نکنیا،آروم" که بابایی خندید گفت "خانم بیداره" گفتم "برووووووووووووووو" اومدم دیدم بعععععععععععله بیدار بودی باز شیر دادم و و گذاشتمت رو پاهام تا خوابت برد.منم رفتم خوابیدم .......سروصدات که اومد بیدار شدم دیدم هوا روشنه باورم نمیشد اولین باره که داری بیدار میشی ساعت 7 بود و شما 5 ساعتو کامل خوابیده بودی (خداروشکر)باز ش...
26 دی 1390

نظرات کووووووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟

بشنوید ماجرای نظرات وبلاگ دخترکمان(امروز یکشنبه ٢٥/١٠/٩٠) امروز ظهر دخترکمان را حمام داده و بعد از نوش جان کردن شیر خودش خوابید.ما خوشحال و مسرور از اینکه میتوانیم چند ساعتی را وبلاگ گردی کرده و کمی گردوغبار وبلاگمان را با فراغ خاطر بیشتری برطرف کنیم پای لپتاپمان جلوس کردیم هر چند خواب امان از چشمان مبارک برده بودند اما دیدیم خیلی حال میدهد بدون اینکه بخواهیم پاهایمان را برای آرام کردن بچه بجنبانیم، سیری در وبلاگ ها داشته باشیم،بدین منظور قید خواب را زده به امر خطیر وبلاگ گردی مشغول شدیم.بعد از کلی گشت و گذار گفتیم سری هم به منوی کاربری خودمان بزنیم.دیدیم نظری برای تایید نداریم ظاهرا در آن ساعت کسی ما را دوست نداشته، نظرمان به ق...
25 دی 1390