رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

...

سلام شیطونک مامان فندق دوست داشتنی من.اول ببخشید که دیر اپ میکنم.بعدم بگم که اصلا نشد ازت عکس بگیرم آخه تا دوربینو دستم میبینی میای سمتمو عکسا بد میشن و خب اصلا مناسب گذاشتن تو وبت نیستن.خب حالا بریم سر شیرین کاریا و شیطونی های سرکار خانم.حسابی شیطون شدی و ماشالا یه جا بند نمیشی چه انرزی داری مامانی.ایشالا که همیشه سالم باشی.و خب بگم که چند وقتیه که خیلی بیقراری میکنی و ربع ساعتی یه بار شیر میخوای نمیدونم چرا اینجوری شدی؟؟ حسابی کارامونو تقلید میکنی ...تو مراسم خاله بتی که میدیدی خانما سینه میزدن و تو پاشون میزدن شما هم انجام میدادی البته سینه که چه بگم میزدی تو شکمت. اگه یه وقت بابایی یا من لباسمون رو جایی بذاریم که دستت بهش برسه میری و بر...
12 آذر 1391

بدون عنوان

روز٣شنبه با پدر جون  اومدیم بوشهر چون میخواست بخاری گازی بخره از مامان خواست که تو انتخابش کمک کنه منو شما و خاله طیبه با پدرجون اومدیم بوشهر.اما بگم از شیطنتهای شما تو مغازه که میرفتی و انگشتتو میزدی به خانم فروشنده یه بابائه با دخترش هم اومده بود رفتی پیش دخترکوچولوئه و انگشتتو بهش زدی (این روش شماست واسه اینکه یکیو متوجه خودت کنی)اما دخترکوچولوئه رفت پیش باباش ایستاد .اما بازم از تلاش دست برنداشتیو حسابی کل مغازه رو گشتی واسه خودت و میرفتیو به اجاق گازا و سینک ها دست میزدی و از بین بخاری ها هم رد میشدی و میرفتی سمت دیگه و چقدرم از این کار خوشت اومده بود شیطونک. حالا عکساشو واست میذارم از ماجرای امشبت(٥شنبه٢اذر٩١)هم بگم که من با خ...
3 آذر 1391

1سال و 2ماه و 1 روزگی فندق کوچولو

رومینا خانم در حال میوه خوردن من داشتم ناهار میپختم و شما هم میوه میخوردید  و حدودایه ساعت٢ خوابت گرفت و بعد که خوابیدی گذاشتمت تو تخت خودمون حالا که عکسا رو دیدید میتونید حدس بزنید چه تغییری در رومینا ایجاد شده؟؟؟ . . . بله ...موهاب رونا خانم کمی کوتاه شده.درست یک روز قبل از ١٤ ماهگی(٢٥ابان٩١)تونستیم با کمک مادر جون کمی موهای رومینا رو کوتاه کنیم البته با ترفندای خاص.اصلا که حاضر نشدی کاور واست ببندم بعدم که هی تکون میخوردی منم اومدمو نارنگی واست پوست کندمو آروم آروم گذاشتم تو دهنت و سرگرم شدی و مادر جون تونست موهای جلو سرت که حسابی بلند شده بود رو کوتاه کنه البته چندباری تکون خوردی و کمی بد کوتاه شد ولی خ...
28 آبان 1391

1سال و 1ماه و 23 روزگی

دیروز جمعه (١٩آبان٩١)قرار بود عصر با بابایی بریم گناوه.اما طرفای ١ونیم بابا گفت بذار یه روز دیگه حوصله ندارم منم دیگه اصرار نکردم.عصر که از خواب بیدار شدیم لباساتو تنت کردم بابایی گفت کجا ؟با این قیافه نگاش کردم و گفتم یعنی چی گناوه که نرفتیم نکنه میخوای عصر جمعه هم تو خونه باشیم خندید گفت نچ الان حاضر میشم.رفتیم یه دور بزنیم از شغاب خواستیم بریم که دیدیم چقدر شلوغه متوجه شدیم که به مناسبت روز خانواده جشن بادبادک ها گذاشتن ما رفتیم تا وسطای جمعیت بعد به بابایی گفتم اینجا حال نمیده بریم کنار دریا.رفتیم پارک ساحلی و لب دریا.اونجا هم که اصلا نمیخواستی بیای بغلمون و دستت هم نمیذاشتی بگیریم خودت میخواستی راه بری.تا یه خانواده با بچه میدیدی تندی م...
20 آبان 1391

کلی به کارات خندیدم وروجک من(امروز جمعه 12ابان91)

خب وروجک من.بگم امروز چه کارا کردی. طرفای ظهر دیدم داری با جا کفشی ور میری درشو قفل کرده بودم اما کلیدش توش بود بعد که اومدم پیشت دیدم کلیدش تو دستای کوچولوته.نمیدونم چه کاری پیش اومد که یادم رفت کلیدو ازت بگیرم.تا اینکه امشب باز رفتی سراغ جا کفشی اما دیدم کلیدش نیست به خودم گفتم ببینم کجای خونه انداختیش و من باید بگردم پیداش کنم .رفته بودی دستگیره هاشو گرفته بودی تو دستتو و هی میکشیدی که بازش کنی.اومدم بغلت کردمو و گفتم رومینا مامانی کلیدو کجا گذاشتی و تو اتاقا رو گشتم اما نبود.اومدم تو سالن و گذاشتمت پایین و دوروبر مبلا رو گشتم اما بازم نبود .دیدم باز رفتی سراغ جا کفشی بغلت کردم کم اونور تر گذاشتمت پایین و گفتم نرو سمت جا کفشی شیطون مامان....
13 آبان 1391

و چندتا عکس...

سلام وروجک شیطون من .تقریبا٣-٤ هفته پیش گفتم بیام چندتا عکس ازت بندازم بذارم تو وبت. اما مگه میشه؟ تا دوربینو دستم میبینی بدو میای سمتم و تکون میخوری و عکسات خوب نمیشه اصلا.اون روزم دوربین به دست دنبالت بودم اما مگه یه جا وایمیستادی  بهر حال  این شد شروع باز یما دور میز مبل دنبالم بودی که دوربینو ازم بگیری منم ازت فرار میکردم و خب این تعقیب کردنا حکم بازی داشت واست و خوشت اومده بود و میخندیدی و خب تونستم چندتایی ازت عکس بگیرم اما خب بخاطر تکون خوردنات کیفیتشون زیاد خوب نشد ولی بهتر از هیچی بود   جدیدا اگه موبایلم دستت باشه و کسی زنگ بزنه یا اس ام اس بیاد تندی میای و گوشی رو میگیری سمتم که برش دارم.من قربون این کارات بشم ک...
12 آبان 1391

یه اتفاق بد

امشب یه اتفاق بد افتاد.منو شما تو سالن بودیم من داشتم تی وی میدیدم شما هم داشتی دوروبر مبلا بازی میکردی.که یهو صدای افتادنتو شنیدم واااااااای خدا چی میدیدم کنار میز مبل افتاده بودیو گریه میکردی زودی دویدم سمتت خدایا اصلا نمیتونستم باور کنم چطوری اینجوری شده بودشیشه پایین میز مبل ریز ریز شده بود زودی بغلت کردمو سعی کردم ارومت کنم دستمم همزمان پشت سرت بود از نگرانی ترس استرس دست و پاهام میلرزید دستمو کشیدم پشت سرت گفتم نکنه خدای ناکرده شکسته باشه وااای خدایا ورم کرده بود سرت اما خدا رو شکر نشکسته بود بعد که آروم شدی دوربرتو وارسی کردم نکنه خرده شیشه تو لباست مونده باشه که نبود خدا روشکر.اصلا نمیدونم چطوری شد شیشه به اون ضخیمی با یه ضربه سر تو ...
9 آبان 1391