رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

با تاخیر...آمدیم

سلام خوشگل مامان ،ملوسک من،جینگلی من ما دوشنبه رفتیم خونه پدرجون و چهارشنبه شب برگشتیم اونجا هم همه از شیطونی شما مستفیض شدن تا یه لحظه ولت میکردیم میرفتی که از پله ها بالا بری و راه اتاق خاله سمیرا رو در پیش بگیری البته همچینی ژن شیطونیت قویه چون تا میرفتی سمت پله ها برمیگشتی ما رو نگاه میکردی ما هم میگفتیم بگیریش این دختره رو و شما هم جیغ کشان میرفتی سمت پله ها.من قربون تو برم که اینقدر جیگری تو اتاق خاله سمیرا هم که میرفتی آویزون صندلی خاله میشدیو و خاله هم شما رو میذاشت رو پاهاش و شما هم لبخند رو لبات مینشست که آخ جون یه صفحه کلید جلو رومه و میکوبیدی روش مادر جون هم که از دست شما وروجک مرتب باید کف آشپزخونه رو دستمال...
5 شهريور 1391

11ماهگی عروسکم مبااااااااااااااارک

    ماهگی فندقم مبارک   چقدر  زود این ١١ ماه گذشت خدا رو شکر که من یه فرشته کوچولوی ناز دارم و یک ماه دیگه تا تولدت مونده برای اون روز لحظه شماری میکنم ایشالا که همیشه دخترگلم سالم باشه و لبش خندون خیلی خیلی دوستت داریم فندقی من ...
26 مرداد 1391

لاک زدن پاهای رومینا

روز ٥شنبه(١٢/٥/٩١)اومدم انگشتاتو لاک بزنم وای که چه مکافاتیه لاک زدن واست انگشتای یه پا تو زدم بعد تو بغل گرفتمت تا پاتو به این ور اون ور نزنی پاک شه فرش رو هم کثیف کنی حالا بگذریم که هی میخواستی از بغلم در بیای و منم شروع کردم بازی کردن باهات تا کمی سرگرم شیو بیخیاله فرار کردن. بعد هم رفتم سراغ اون یکی پات و ایضا همه مابقی ماجرا. بعد هم که با کلی مکافات تونستم یه عکس درست ازش بگیرم من قربون این پاهای کوچولوت برم ...
14 مرداد 1391

10ماهگیت مبارک فندق من

سلام عزیز دل من.امروز٢٧تیر ماهست ١٠ماه از بودن با تو میگذره و من هرروز بیشتر و بیشتر به فرشته کوچولوی زندگیم وابسته میشم.چقدر تو شیرینی عروسک من.هر روزم شیرین تر میشی.١٠ ماهگیت مبارک فندقی من.ایشالا همیشه سالم باشی و خنده از رو لبای خوشگلت محو نشه.سرماخوردگیت خدا رو شکر بهتر شده.اما بگم که حالا مامان مریض شده امروز صبح که از خواب پا شدم(یواشکی بگم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم وروجک) دیدم گلوم بدجور شده از صبح هم سرم درد میکنه و کمی کوفتگی دارم.سعی میکنم زیاد بهت نزدیک نشم که یه وقت این گلو درد به تو نرسه. ٢ماه دیگه تا تولدت مونده.و من واسه اون لحظه و اون روز کلی برنامه تو ذهنمه. عاشقتم خیلی زیاد بخصوص وقتی تو رورکت لم میدی و خودتو ولو میکن...
28 تير 1391

...

سلام عزیز دل مامان.ما دیروز برگشتیم خونه.حسابی این چند روز خوش گذشت بخصوص به تو.مداوم در حال دست زدن و تکون دادن خودت بودی شبا هم که طرفای ٣:٣٠ میخوابیدی صبحا هم وقتی بیدار میشدی تا یه کلام بات حرف  میزدیم شروع میکردی تکون دادن خودت .قربونت برم.علاقه خیلی خاصی هم که به خاله طیبه داشتی ولی روز عروسیش نشناختیشو نرفتی بغلش.تو سالن هم که تو بغل من بودی مدام خودتو تکون میدادی و دستاتو میچرخوندی دیشبم که طبق روال چند شب قبل تلاشم واسه خوابوندنت طرفای٤ به ثمر نشست و الانم که ١١:٤٥ هنوز خوابی جوجوی من.منم که گیج خوابم هنوز. از هم دوستان بابت تبریکاتشون ممنونم.ایشالا روزی عزیزاشون اینم رومینا گلی تو عروسی خاله فعلا فقط همی...
16 تير 1391

میخوایم بریم عروسی

سلام خوشگل مامان.امشب میریم خونه پدرجون اخه ٤شنبه١٤تیر عروسی خاله طیبه ست   ایشالا خوشبخت بشن.اینترنت خونه پدر جون هم راه افتاده هوراااااا اگه سرم شلوغ نبود از اونجا هم میتونم اپ کنم و یه چیز دیگه اینکه ١٥تیر دومین سالگرد ازدواج منو بابا سعیده .هه هه به پای هم پیر شیم بقول قدیمیا ...
12 تير 1391

...

٨ماه و ١٤روزگی ٨ماه و ١٨روزگی قربونت برم که دیگه یاد گرفتی با روروک میری سراغ قفسه اسباب بازیا و عروسک برمیداری فندقی در حال تماشای تلویزیون ٨ماه و ١٩روزگی امروز دخترم رفت حمام اینم عکس بعد حمامش قربون این چشات برم من   این آویزی رو دوست داری و مرتب میری سراغشو و میکشیشو و گاهی هم روانه دهان مبارک میشه در حال برداشتن عروسک از قفسه ...
18 خرداد 1391

امروز یه روز خیلی خوب بود

امروز یه روز خیلی خوب بود.مامان از صبح ساعت٨ بیدار شدم(خیلی کار شاقی کردمااااااااا )چون میخواستم طرفای ١٠-١١ برم بیرون گفتم زود ناهارو درست کنم.گفته بودم علاقه پیدا کردم به آشپزی.امروز تصمیم داشتم قیمه پلو درست کنم  اینجا.  دستورشو دیدم.ناهارو تقریبا آماده کردم بعد با بابایی رفتیم تا کارای تشکیل پرونده عملم رو امجام بدم.موقع ناهار وقتی قیمه پلو رو کشیدم و سالاد رو آماده کردم منتظر بودم بابایی بخوره ببینم دوست داره یا نه....اولین قاشقو خورد دومی هم خورد و بالاخره گفت خیلی عالی شده.خیلی حس خوبی بود.تشویق شدم بازم از اینکارا  کنم.حالا عکسشم میذارم. وای حالا از بخش هیجان انگیزش بگم.عصر قرار بود دوستای عزیزم بیان.مامان ساراجونی...
11 خرداد 1391