رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

8ماهگیت مبارک عسل من

 برای تو فندق نازنینم می نویسم شاید بعدها بخوانی و یاد کنی از این روزها از روزهایی که عاشقانه نگاهت می کردم عاشقانه بغلت می کردم و عاشقانه می پرسیدمت و ببینی که هنوز هم این عاشقانه ها ادامه داره عشق مامان و امروز تا جایی که ذهنم کمکم کنه برات می نویسم کارهایی رو که ما رو عاشق میکنه عزیزکم .  عاشقتم وقتی با روروکت میری واسه کارخرابی و مامان تا میگه ااا رومینا کجا؟برمیگردی و نگام میکنی و تندتر میری همون سمت عاشقتم وقتی در یخچالو وا میکنم خودتو با سرعت نور میرسونی به یخچال که بری توش عاشقتم وقتی بستنی ببینی دستم دیگه نمیذاری بخورمش و هی دستمو میگیری و میکشی سمت خودت که بستنی برسه به دهنت عاشقتم وقتی از دانشگاه بر میگردم و میگم...
29 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

بعد از مدت ها ما اومدیم یه کم سرمون شلوغ بود و بعدشم شارژ نتمون تموم شده بود امروز وقت کردیم شارژ کنیم شنبه تا 4شنبه که خونه پدر جونیم حسابی شیطونی میکنی و بلا شدی ماشالا بعضی وقتا مادر جون دیگه نمیتونه تو خونه بندت کنه آخه یه جورایی حوصله ت سر میره و همش نق میزنی و مادر جون میارتت تو حیاط اونموقع ست که دیگه دلت نمیخواد برگردی تو خونه.مثل مامان ددری هستی قربونت برم اینم عکسای امروز(5شنبه7/2/91)   ...
8 ارديبهشت 1391

ماجرای 209مین روز زندگی فندقی من

٢٠٩مین روز زندگی فسقلی من (برابر با جمعه٢٥/١/٩١) امروز جمعه بود و خب با خودم برنامه ریختم که عصر با بابایی بریم لب ساحل پیاده روی وقتی به بابایی گفتم اونم قبول کرد کالکسه تو هم برداشتیم که شما هم جات راحت باشه اما از خونه که بیرون اومدیم دیدیم هوا بادیه شما هم لباس کم پوشیدی ترسیدیم باد بخوره بهت باز سرما بخوری و منصرف شدیم از پیاده روی.تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله زری. بیخبر رفتیم دیدیم اونا هم لباس پوشیدن قرار با دایی رحیم اینا برن فروشگاه رفاه.ما هم گفتیم پس مزاحم نمیشیم و با شما میایم.کمی نشستیم تو این فاصله از تو و پانیذ و پونه و خودمون چندتا عکس انداختم که بعدا میزارم. بعدشم همگی رفتیم رفاه که اونجا دیدیم دایی نا و آغاجون ینا و عمه ص...
26 فروردين 1391

بدون عنوان

عزیز مامان،دیروز(٤شنبه ١٦/١/٩١) با بابایی رفتیم و واست تاب تابی خریدیم اخه وقتی دیدیم خونه دایی رحیم وقتی سوار تاب فاطمه شدی خیلی ذوق میکردی تصمیم گرفتیم بخریم واست .البته یه چیز دیگه هم گرفتیم اونم کالسکه ست اخه دیگه ماشالا سنگین شدی و بابایی دیگه خسته میشه وقتی با مامان میاد خرید.دیروز هم وقتی خریدیمش همونجا سوار ماشینت شدیو چقدر ذوق میکردی واسش که فروشنده هم اینو متوجه شد بعد هم که از خرید برگشتیم با کمک خاله طیبه شروع کردیم به اسباب کشی چند روز تو فکر این بودم که اتاق خودمون رو با اون یکی اتاق عوض کنیم  و بالاخره تونستم شروع کنم. دیشب خاله طیبه کمی کمکم کرد ولی چون ساعت١١شروع کردیم زود خوابمون گرفت و صبح خاله طیبه برگش...
17 فروردين 1391

6ماه و 16 روزگی فندقی من

امروز سه شنبه ١٥/١/٩١خاله ناهید اومده بود بوشهر با هم بعدازظهر به اتفاق خاله طیبه رفتیم دریا.خیلی خوش گذشت کلی حرف زدیم و خاله ناهید کلی باهات بازی کرد عکسا رو میزارم واست. اما بعد که برگشتیم خونه مامانی واست پوره سیب زمینی متناسب با هفته سوم ٧ماهگیت واست درست کرد اما شما خوشت نیومد و نخوردی و مجبور شدم همه رو بریزم بیرون         اینم وقتی برگشتیم خونه.خاله طیبه داشت میخندوندت قربون این خنده های شیرینت برم من ...
16 فروردين 1391

بدون عنوان

عزیز مامان،فندق من، امروز ٢٨ اسفنده کم کم باید بساط سفره هفت سین رو پهن کنم امسال اولین عیدی هست که تو کنارمونی ایشالا همیشه سالم باشی سال ٩٠ هم داره تموم میشه بهترین خاطره هم دنیا اومدن تو بود دومیشم فارغ التحصیلی مامان بود. فردا شب سفره هفت سین رو میندازم فردا صبح با بابایی میریم کمی خرید دارم واسه سفره،انجام میدیم قرار بود امشب بریم ولی از بس هوا سرده و گردوخاکی گفتیم شما رو نبریم بیرون.ایشالا فردا بهتر شه.اینقدر هوا بد شده که من تو خونه بوی خاک احساس میکنم
28 اسفند 1390