رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

یه کار جدید از رومینا و غذا خور شدنش در 182مین روز زندگیش

بالاخره دخترم موفق شد!!!!!!!!!!!!!!!! سلام خوشگل مامان دیروز رفتیم بهداشت خدا رو شکر همه چی خوب بود وزن9100گرم قد70 س م دور سرتم 44.(بگید ماشالا...)قطره رو بهت دادن اما بازم یه واکسنتو نداشتن یه واکسن دیگه رو زدن قربون دخترم برم که گریه نکرد مامانی سعی کرد باهات بتزی کنه تا کمتر دردو احساس کنی.خداروشکر که گریه نکردی وگرنه مامانم باهات گریه میکرد فندقم. اون واکسنتم که نداشتن قرار شد 2-3 فروردین پیگیر شم شاید درمانگاه هفت تیر آورده باشن اگه نشد باز مثل سری قبل باید تو شهرستانای اطراف یا شیراز دنبالش بگردیم .دیروز بعد از بهداشت رفتیم خونه پدرجون چون قرار بود شب با مادر جون و خاله ها بریم عروسی خاله الهه(دخترخاله مامانی) ظهر که خوا...
28 اسفند 1390

6ماهگیت مبارک فندقم

عزیز مامان دیگه ٦ ماهه شدی ٦ ماهگیت مبارک فندقی من ٢٦ شهریور فزشته کوچولوی من زمینی شد و امروز ٢٦ اسفند،٦ماه از با هم بودنمون میگذره.ایشالا که همیشه با هم باشیم من و تو بابایی. فردا ساعت ٩:٣٠ باید بریم مرکز بهداشت واسه واکسن ٦ماهگیت.خدا کنه اون خانمه باشه که سری قبل واکسنتو زد بقول ماها دستش سبکه دردت نگرفت فقط یه گریه ٥ثانیه ای کردی.قربونت برم من از الان تو فکر فرداتم.     قربون این نگاه کردنت برم من   ...
26 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام سلام   عزیز مامان ببخشید که چند وقتیه وبت دیر به دیر آپ میشه خودت میدونی مامان گرفتاره اول بگم که پنجشنبه قبل خاله راضیه امتحان علوم پایه داشت و خدا روشکر امتحانشو عالی داده بود ولی خب نمیتونست برگرده خونه چون از شنبه کلاساش شروع شده بود ولی قراره 25 م از شیراز بیاد خونه.عزیز دلم حمعه عصر که با پدرجون و خاله سمیرا رفتیم خونه شون دیدیم به به خاله طیبه و خاله سمیرا سرما خوردن.شب که خواستم بخوابم کمی احساس گلو درد میکردم صبح شنبه 8 کلاس داشتم ساعت7 بلند شدم دیدم نا ندارم  بدنم حسابی کوفته بود و گلو درد شدید داشتم دیدم اصلا نمیشه رفت سر کلاس اس دادم به مسئول آموزش که کلاسای امروز تشکیل نمیشه.عصر با خاله طیبه رفتیم دکتر یه آ...
18 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام سلام ما برگشتیم   ما برگشتیم خونه.جمعه عصر با رومینا گلی رفته بودیم خونه پدر جون چون شنبه ساعت٨ کلاس داشتم.وای خدا نمیدونید چقدر از کلاس ساعت ٨ بدم میاد تو دوره دانشجوییم هم همیشه دعا میکردم کلاس ساعت ٨ نداشته باشم اما خب حالا دارم اونم شنبه ها.فکرشو کنید شب رومینا خوب نخوابیده و من مجبور بودم یه ساعت یک ساعت بیدار شم حالا صبح ساعت ٧ هم پا شم که حاضر شمو از این حرفا بخدا حالگیریه.بگذریم روز شنبه فندق من اومد دانشگاه.چون من تا ١٢ کلاس داشتم و فندقی از ٧صبح چیزی نخورده بود ساعت٩ که بیدار شده بود مادرجون و خاله طیبه ساعت٩:٤٠ که من کلاسک تموم میشد آوردنش دانشگاه که من تو ماشینی بهش شیر بدم اما این خانم شیطون من مگه شیر میخورد چون...
11 اسفند 1390

بدون عنوان

ما چند روز نخواهیم بود خانه پدرجان(بابای مامانی)لنگر می اندازیم طبق معمول کلاس داشته بیدیم !!!!برگشتیم مفصل از وقایع اتفاقیه و شیطنتهای رومینا گلی می نویسیم دوستتان داریم
5 اسفند 1390

آتلیه رفتن رومینا

عزیز مامان امروز عصر(شنبه٢٩/١١/٩٠)با بابایی رفتیم آتلیه اما شما بدخلقی کردی هرکاری منوبابایی و آقای عکاس کردم که کمی لبخند بزنی عکست خوشگلتر شه نشد که نشد .اما به محض اینکه از آتلیه اومدیم  بیرون که راجع به سایز و تعداد عکسا صحبت کنیم چنان واسمون میخندیدیو صدا میدادی که موندیم این همون رومینای چند دقیقه قبل بود؟؟؟!!!!.قیافه من بابایی اینجوری بود ١٠روز دیگه عکست حاضر میشه.بیصبرانه منتظر اون روزم ...
30 بهمن 1390

ورود به 6 ماهگی

      ٥ماهگیت مبارک فندق من                   نگاهت را قاب مي گيرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگي مي بخشد.   روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی  که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است بهانه زندگیم ٥ ماهگیت مبارک           این عکسا رو امروز جمعه٢٨/١١/٩٠ ازت انداخت...
29 بهمن 1390

5ماهگیت مبارک فندقی

الان چون عجله دارم دارم تند تند مینویسم اومدم که بگم فندقی من 5 ماهگیت مبارک ایشالا 120 ساله شی و همیشه سالم و لبت خندون.نفس من خیلی خیلی خیلی دوست دارم بعدا که از خونه پدر جون برگشتم مفصل واست مینویسم عاشقتم فندقی من
26 بهمن 1390